:)
پدر خونه یک ساعتی میشد که از راه رسیده بود، بعد از کمی صحبت کردن با همسرش و بازی نمودن با پسر کوچولوش در حالی که دراز کشیده بود رو زمین و جزوه ی درسی ِ مربوط به امتحان جامع چند ماه آیندش دستش بود رو کرد به همسرش و ... این مکالمات شکل گرفت.
آقای خونه: میدونی چیه خانوم، تو شرایطی که من دارم واقعا درس خوندن خیلی سخته.
خانوم خونه: خب آره میدونم اما چه میشه کرد بالاخره باید بخونی دیگه،
آقای خونه: آخه چطوری؟ خودت که میبینی خیلی سخته و نمیشه.
خانوم خونه: خب خودت خواستی با زن و بچه داشتن درس هم بخونی، زن وبچه داری خودش سخته، اما مجبوری و باید تحمل کنی.
آقای خونه: باور کن نمیشه، آخه چطوری، خب خودت نگاه کن ببین چطوری میشه؟!
خانوم خونه: بعد از چند دقیقه مکالمه پهلو به پهلو و نه رو به رو تازه برگشت و همسرش رو نگاه کرد و با این صحنه مواجه شد و تازه فهمید موضوع از چه قراره و این همه آیه یاس خوندن آقای خونه از چی آب میخورده، اونوقت بود که قیافش اینجوری شد
توضیح نوشت: تو این صحنه مثلا بابایی داشته درس میخونده، پسری میاد و بی سر و صدا از سر و کله بابییش میره بالا